●دسته بندی: شعر و نثر ادبی
●ناشر: سخن
●شاعر: عطار (فریدالدین محمد بن ابراهیم نیشابوری)
●سال نشر: 1387
●تعداد صفحات: 903
شیخ عطار نیشابوری «در نعت رسول (ص)» سروده است:
خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا / صدر و بدر هر دو عالم مصطفی
آفتاب شرع و دریای یقین / نور عالم رحمة للعالمین
جان پاکان خاک جان پاک او / جان رها کن آفرینش خاک او
خواجهٔ کونین و سلطان همه / آفتاب جان و ایمان همه
صاحب معراج و صدر کاینات / سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات
هر دو عالم بستهٔ فتراک او / عرش و کرسی قبله کرده خاک او
پیشوای این جهان و آن جهان / مقتدای آشکارا و نهان
مهترین و بهترین انبیا / رهنمای اصفیا و اولیا
مهدی اسلام و هادی سبل / مفتی غیب و امام جز و کل
خواجه ای کز هرچه گویم بیش بود / در همه چیز از همه در پیش بود
خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت / انما انا رحمة مهدات گفت
هر دو گیتی از وجودش نام یافت / عرش نیز از نام او آرام یافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود / خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود / اصل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور / آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید / بهر او خلقی جهان را آفرید
آفرینش را جزو مقصود نیست / پاک دامن تر ازو موجود نیست
آنچه اول شد پدید از غیب غیب / بود نور پاک او بی هیچ ریب
بعد از آن آن نور عالی زد علم / گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
یک علم از نور پاکش عالمست / یک علم ذریتیست و آدمست
چون شد آن نور معظم آشکار / در سجود افتاد پیش کردگار
قرنها اندر سجود افتاده بود / عمرها اندر رکوع استاده بود
سالها بودند مشغول قیام / در تشهد بود هم عمری تمام
از نماز نور آن دریای راز / فرض شد بر جملهٔ امت نماز
حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه / در برابر بی جهت تا دیرگاه
پس به دریای حقیقت ناگهی / برگشاد آن نور را ظاهر رهی
چون بدید آن نور روی بحر راز / جوش در وی اوفتاد از عزو ناز
در طلب بر خود بگشت او هفت بار / هفت پرگار فلک شد آشکار
هر نظر کز حق بسوی او رسید / کوکبی گشت و طلب آمد پدید
بعد از آن نور پاک آرام یافت / عرش عالی گشت و کرسی نام یافت
عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند / بس ملایک از صفاتش خاستند
گشت از انفاسش انوار آشکار / وز دل پر فکرش اسرار آشکار
سر روح از عالم فکرست و بس / بس نفخت فیه من روحی نفس
چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع / زین سبب ارواح شد بسیار جمع
چون طفیل نور او آمد امم / سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم
گشت او مبعوث تا روز شمار / از برای کل خلق روزگار
چون به دعوت کرد شیطان را طلب / گشت شیطانش مسلمان زین سبب
کرد دعوت هم به اذن کردگار / جنیان را لیلة الجن آشکار
قدسیان را با رسل بنشاند نیز / جمله رایک شب به دعوت خواند نیز
دعوت حیوان چو کرد او آشکار / شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم / سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات / در کفش تسبیح زان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت / دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود / ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش / دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند / خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل / امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی / می فرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد / کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست / بهر هر چیزیش می باید گریست
در پناه اوست موجودی که هست / وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رسته ای / هرچ ازو بگذشت خادم دسته ای
آنچ از خاصیت او بود و بس / آن کجا در خواب بیند هیچ کس
خویش را کل دید و کل را خویش دید / هم چنانک از پس بدید از پیش دید
ختم کرده حق نبوت را برو / معجز و خلق و فتوت را برو
دعوتش فرمود بهر خاص و عام / نعمت خود را برو کرده تمام
کافران را داده مهلت در عقاب / نا فرستاده به عهد او عذاب
کرده در شب سوی معراجش روان / سر کل با او نهاده در نهان
بوده از عز و شرف ذوالقلتین / ظل بی ظلی او در خافقین
هم ز حق بهتر کتابی یافته / هم کل کل بی حسابی یافته
امهات مؤمنین ازواج او / احترام مرسلین معراج او
انبیا پس رو بدند او پیشوا / عالمان امتش چون انبیا
حق تعالاش از کمال احترام / برده در توریت و در انجیل نام
سنگی از وی قدر و رفعت یافته / پس یمین الله خلعت یافته
قبله گشته خاک او از حرمتش / مسخ منسوخ آمده در امتش
بعثت او سرنگونی بتان / امت او بهترین امتان
کرده چاهی خشک را در خشک سال / قطرهٔ آب دهانش پر زلال
ماه از انگشت او بشکافته / مهر در فرمانش از پس تافته
بر میان دو کتف او خورشیدوار / داشته مهر نبوت آشکار
گشته در خیر البلاد او رهنمون / و هو خیرالخلق فی خیر القرون
کعبه زو تشریف بیت الله یافت / گشت ایمن هرکه در وی راه یافت
جبرئیل از دست او شد خرقه دار / در لباس دحیه زان گشت آشکار
خاک در عهدش قوی تر چیز یافت / مسجدی یافت و طهوری نیز یافت
سر یک یک ذره چون بودش عیان / امی آمد کو ز دفتر بر مخوان
چون زفان حق زفان اوست پس / بهترین عهدی زمان اوست پس
روز محشر محو گردد سر به سر / جز زفان او زفانهای دگر
تا دم آخر که بر می گشت حال / شوق کرد از حضرت عزت سؤال
چون دلش بی خود شدی در بحر راز / جوش او میلی برفتی در نماز
چون دل او بود دریای شگرف / جوش بسیاری زند دریای ژرف
در شدن گفته ارحنا یا بلال / تا برون آیم ازین ضیق یال
باز در باز آمدن آشفته او / کلمینی یا حمیرا گفته او
زان شد آمد چون بیندیشد خرد / می ندانم تا برد یک جان ز صد
عقل را در خلوت او راه نیست / علم نیز از وقت او آگاه نیست
چون به خلوت جشن سازد با خلیل / گر بسوزد در نگنجد جبرئیل
چون شود سیمرغ جانش آشکار / موسی از دهشت شود موسیجه وار
رفت موسی بر بساط آن جناب / خلع نعلین آمدش از حق خطاب
چو به نزدیک او شد از نعلین دور / گشت در وادی المقدس غرق نور
باز در معراج شمغ دوالجلال / می شنود آواز نعلین بلال
موسی عمران اگر چه بود شاه / هم نبود آنجاش با نعلین راه
این عنایت بین که بهر جاه او / کرد حق با چاکر درگاه او
چاکرش را کرد مرد کوی خویش / داد با نعلین راهش سوی خویش
موسی عمران چو آن رتبت بدید / چاکر او را چنان قربت بدید
گفت یا رب ز امت او کن مرا / در طفیل همت او کن مرا
گرچه موسی خواست این حاجت مدام / لیک عیسی یافت این عالی مقام
لاجرم چون ترک آن خلوت کند / خلق را بر دین او دعوت کند
با زمین آید ز چارم آسمان / روی بر خاکش نهد جان بر میان
هندو او شد مسیح نامدار / زان مبشر نام کردش کردگار
گر کسی گوید کسی می بایدی / کو چو رفتی زان جهان باز آیدی
برگشادی مشکل ما یک به یک / تا نماندی در دل ما هیچ شک
باز نامد کس ز پیدا و نهان / در دو عالم جز محمد زان جهان
آنچ او آنجا ببینایی رسید / هر نبی آنجا به دانایی رسید
چون لعمرک تاج آمد بر سرش / کوه حالی چون کمر شد بر درش
اوست سلطان و طفیل او همه / اوست دایم شاه و خیل او همه
چون جهان از موی او پر مشک شد / بحر را زان تشنگی لب خشک شد
کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست / تا به چوب و سنگ غرق کار اوست
چون به منبر برشد آن دریای نور / نالهٔ حنانه می شد دور دور
آسمان بی ستون پر نور شد / و آن ستون از فرقتش رنجور شد
وصف او در گفت چون آید مرا / چون عرق از شرم خون آید مرا
او فصیح عالم و من لال او / کی توانم داد شرح حال او
وصف او کی لایق این ناکس است / واصف او خالق عالم بس است
ای جهان با رتبت خود خاک تو / صد جهان جان خاک جان پاک تو
انبیا در وصف تو حیران شده / سرشناسان نیز سرگردان شده
ای طفیل خندهٔ تو آفتاب / گریهٔ تو کار فرمای سحاب
هر دو گیتی گرد خاک پای تست / در گلیمی خفته ای، چه جای تست
سر برآور از گلیمت ای کریم / پس فرو کن پای بر قدر گلیم
محو شد شرع همه در شرع تو / اصل جمله کم ببود از فرع تو
تا ابد شرع تو و احکام تست / هم بر نام الهی نام تست
هرک بود از انبیا و از رسل / جمله با دین تو آیند از سبل
چون نیامد پیش، پیش از تو یکی / از پس تو باید آمد بی شکی
هم پس و هم پیش از عالم توی / سابق و آخر به یک جا هم توی
نه کسی در گرد تو هرگز رسد / نه کسی رانیز چندین عز رسد
خواجگی هر دو عالم تاابد / کرد وقف احمد مرسل احد
یا رسول الله بس درمانده ام / باد در کف ، خاک بر سر مانده ام
بی کسانرا کس تویی در هر نفس / من ندارم در دو عالم جز تو کس
یک نظر سوی من غم خواره کن / چارهٔ کار من بی چاره کن
گرچه ضایع کرده ام عمر از گناه / توبه کردم عذر من از حق بخواه
گر ز لاتاء من بود ترسی مرا / هست از لاتیاء سو درسی مرا
روز و شب بنشسته در صد ماتمم / تا شفاعت خواه باشی یک دمم
از درت گر یک شفاعت در رسد / معصیت را مهر طاعت در رسد
ای شفاعت خواه مشتی تیره روز / لطف کن شمع شفاعت برفروز
تا چو پروانه میان جمع تو / پرزنان آئیم پیش شمع تو
هرک شمع تو ببیند آشکار / جان به طبع دل دهد پروانه وار
دیدهٔ جان را لقای تو بس است / هر دو عالم را رضای تو بس است
داروی درد دل من مهرتست / نور جانم آفتاب چهرتست
بر درت جان بر میان دارم کمر / گوهر تیغ زفان من نگر
هر گهر کان از زفان افشانده ام / در رهت از قعر جان افشانده ام
زان شدم از بحر جان گوهرفشان / کز تو بحر جان من دارد نشان
تا نشانی یافت جان من ز تو / بی نشانی شد نشان من ز تو
حاجتم آنست ای عالی گهر / کز سر فضلی کنی در من نظر
زان نظر در بی نشانی داریم / بی نشانی جاودانی داریم
زین همه پندار و شرک و ترهات / پاک گردانی مرا ای پاک ذات
از گنه رویم نگردانی سیاه / حق هم نامی من داری نگاه
طفل راه تو منم غرقه شده / گرد من آب سیه حلقه شده