آب، به شدت به تخته سنگ های کنار رود می کوبید و پخش می شد توی هوا. پل، روی آب پیچ و تاب می خورد.
- خوب که چی؟ راننده به صورت مرد نگاه کرد و گفت:
- فرمانده از روی این پل نمیشه رد شد. فرمانده دوباره به پل نگاه کرد که روی آب تکان می خورد.
- توی جبهه، پل ها همه همین شکلی اند توقع داری پل فولادی باشه. راننده به چشمان فرمانده نگاه کرد.
- قربان، این پل نیست، گهواره است. فرمانده به کامیون نگاه کرد. سربازها، از پشت کامیون سرک می کشیدند. بازوی راننده را گرفت.
- بیا برو بشین و توکل کن. انشاءالله چیزی نمیشه. راننده، بازویش را از دست فرمانده بیرون کشید.
- من توی شب نمی تونم رانندگی کنم. من شب کورم .....