در آن مجلس در را به رویم گشوده و مرا به طلبگی پذیرفته بودند. هر چه بود با احساسی کاملا متفاوت وارد حلقه درس ایشان شدم و بیش از هفت سال از همه جا بریدم و شب و روز را در خدمتشان گذراندم. به هیچ گذشته ای فکر نمی کردم و در بند هیچ آینده ای نبودم. چرا که بهشت و عیش نقد را مقابل خویش می یافتم: گوش من و حلقه گیسوی یار روی من و خاک در می فروش آنچه پیش روی دارید حاصل شناخت و برداشت حقیر است از آن بهشت هفت ساله. می دانم که در این نوشته ( پریشان گویی) و آشفتگی فراوان است. ادعای پریشانی ادعای بزرگی است که تنها از امثال باباطاهر بر می آید و ادعای (از ایشان) بودن ادعایی است بزرگ تر. اما امید دارم که بیتی را که حضرت استاد زیاد می خواندند آویزه گوش خویش داشته باشیم: از ایشان نیستی، می گو از ایشان پریشان نیستی، می گو پریشان