«از چشم سوم این اتاق می ترسم
از مثلث به دار آویخته این شمع خاموش
می ترسم از گلایل های مصنوعی و پژمرده گلدان گوشه گیر
از باران پشت پنجره
که مدام اذن دخول می خواهد
مدت هاست با روشنی لامپ ها حرف نمی زنم
با راحتی سرد نمی خوابم
پدرم می گفت:
«شیطان دو دست سرخ دارد و یک پای ناامید
و سربازانش با مرگ های موقت زنده اند»
قرآن آواره ام را به اتاق برگردانید
من دوباره تاقچه را خواهم آفرید»