سر شب، ایوان منزلتان خبرهایی بود ...
گویا علمک ماهواره تان را سفت کاری می کردید. کاش یک استانبولی از آن گچ ها هم، خرج دل ما می کردی، که آن قدر نلرزد موقع روبرو شدن با شما ...
دست کم، شبیه آن دیش فلزی باش؛ دریافت کن این همه سیگنالی که تا حالا فرستاده ایم.
تصحیح ورقه ها اوراقم کرد. لکن نهایتاً کلکش کنده شد. جز لشوش انتهای کلاس، نمرة الباقی بدک نبود. «سوخته سرایی» کما کان دأبه پای برگه، روضه نوشته بود. درد دل و گلایه از روزگار و مریضی زن همسایه و عز و التماس نمره و نهایتاً دو خط شعر که مثلاً آقا اجازه!: «گل شود پژمرده چون افتد به دامان کتاب.» نوشتم ما لای کتاب، گل نمی گذاریم تا پژمرده شود؛ پَر کفتر می چپانیم تا زایمان کند. یازده و نیم، تمام. با ارفاق.