آسمان خندید. گفت: « نگران نباش… هاپچه… هاپچه… هاپچه…» دوباره یک عالمه ستاره از دهنش بیرون ریخت. چند تا از ستاره ها توی حیاط خانه ای افتادند. پسر کوچولویی روی پله نشسته بود که اسباب بازی نداشت. یکی از ستاره ها را برداشت. به آن نخ بست و یک یویو درست کرد. بعد، دور حیاط دوید و یویو بازی کرد…