کتاب افسانه اژدها و آب جلد یازدهم کتابهای قصه های شیرین بچه ها، اثر محمدرضا بایرامی است که انتشارات قدیانی منتشر کرده است.
داستان این کتاب این گونه آغاز می شود: «توی یک دره بزرگ، که بین کوه های سر به آسمان کشیده قرار داشت، روستایی بود تا دلت بخواهد آباد: زمین بارور، باغ ها سرسبز، درخت ها پرمیوه، خانه ها تر و تمیز، نعمت خدا فراوان. مردم به خوبی و خوشی زندگی می کردند و شکر خدا را به جای می آوردند. آنها زندگی آرام راحتی داشتند. در روستایشان نه دعوایی می شد، نه سر و کله ای می شکست، و نه اینکه اصلاً کسی نازک تر از گل به دیگری می گفت. از وسط این روستا، رودخانه خروشان و پرآبی می گذشت. رودخانه ای با آب زلال و پاک، مردم می گفتند: «این آب، به اشک چشم می ماند.» رودخانه، چرخ بزرگ آسیاب روستا را به گردش درمی آورد. باغ ها و کشتزارها را سیراب می کرد، و به همه چیز شادابی و سرزندگی می بخشید. مردم روستا رودخانه را خیلی دوست داشتند، چون می دانستند که در زندگی هرچه دارند از رودخانه دارند. آب رودخانه آن قدر زیاد بود که هر کس، هر چقدر که دلش می خواست می توانست از آن استفاده کند. برای همین هم، هیچ زمینی تشنه نمی ماند. هیچ وقت خوشه های گندم و جو سرخم نمی کردند. درخت های با غ ها، بی بار نمی ماندند. چرخ آسیاب از کار نمی افتاد و مردم زانوی غم به بغل نمی گرفتند.»