درون مایه ی نمایشنامه مبارزه حزب کمونیست یکی از کشورهای فرضی اروپای مرکزی به نام ایلیری با نازی های آلمانی است. نمایش هنگامی آغاز می شود که سپاهیان آلمان در حال عقب نشینی و شکست نهایی هستند. هوگو جوانی بیست و سه ساله، از زندان آزاد می شود و دوست سابق خود اولگا را، که دختری مبارز و مانند خود او عضو حزب کمونیست است؛ باز می یابد. هوگو، به دستور حزب، یکی از رهبران به نام هودرر را، که خط مشی سیاسی اش مبنی بر اتحاد با بورژوازی خطرناک تشخیص داده شده، کشته و به زندان افتاده بوده است، ولی حزب بعداً این خط مشی را عیناً پذیرفته است و هودرر از این پس یکی از قهرمانان به شمار می آید.
جوهر اصلی تقابل دو تفکر است. هوگو به دروغ اعتقاد ندارد و معتقد است همه چیز باید طبق اصول پیش برود حتی اگر هزاران نفر کشته شوند، در مقابل هودرر به نتیجه عقیده دارد. هودرر محکم و قاطع است و البته آزاد. اما هوگو ذهنی دارد که افراد حذب آن را پخته اند. حتی نمی داند را هودرر را کشته است. آیا برای خاطر ژسیکا و حسادت عاشقانه بوده یا برای آرمان؟ اما ترجیح می دهد بگوید برای آرمان هودرر را کشته است. هوگو از طبقه بالادست جامعه است و فردی آرام است و دغدغه مبارزه با شکاف طبقات را دارد.
دو زن در اینجا هستند. ژسیکا- همسر هوگو- و اولگا زنی انقلابی که ادا یک چریک انقلابی را درمی آورد. و اما ژسیکا فریبنده است و دوست دارد همه را به خود جذب کند، اما نکته اینجاست که ژسیکا با زنانگی خود به هوگو کمک می کند و اولگا حتی با بمب هم نمی تواند کاری کند. ولی سارتر در نهایت ژسیکا را تنبیه می کند آن هم با فراموش کردن.
دستهای آلوده بسیار زیرکانه با فکر خواننده بازی می کند. او در این اثر عمیق ترین نظرات سیاسی را بیان می کند. فراتر از دعوای ظاهری چپ-راست و سوسیالیسم-لیبرالیسم است. اینجا سارتر می گوید همه دعواها الکی است و به خاطر قدرت است. و هر وقت برای رسیدن به قدرت نیاز به مصالحه باشد همه تفکرات سیاسی باهم قهوه می خورند و به راحتی حرف می زنند.