ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

خرمالوها را به گنجشک ها بفروش

دسته بندی: رمان و داستان کوتاه

ناشر: کتاب جمکران

نویسنده: محمد حنیف

ویراستار: حاتم ابتسام

سال نشر: 1398

تعداد صفحات: 333

فروش پیامکی این محصول
معرفی کتاب
گزیده کتاب
مشخصات
نظرات کاربران
بریده های انتخابی شما

معرفی کتاب

کتاب خرمالوها را به گنجشک ها بفروش، نوشته محمد حنیف است و در انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است و تایید شده سامانه کتاب رشد آموزش و پرورش است.
این رمان پرماجرا و جذاب داستان‌هایی از عشق و نیرنگ، وفا و خدعه و عزت و ذلت را روایت می‌کند. خرمالوها را به گنجشک‌ها بفروش داستان زندگی دختر و پسری که است که به رسم خویشاوندی به نام هم خورده‌اند اما طمع و زیاده‌خواهی، این رابطه را وارد چالش‌های جدیدی می‌کند. چالش‌هایی که همگی از حرام‌خواری و بی‌مبالاتی آدمیان سرچشمه می‌گیرد. در این داستان به حکم عشق و طمع آدم‌ها، داستان‌های هر کدام را با هم پیوندی می‌خورند و داستان زندگی‌شان در مسیر جدیدی قرار می‌گیرد. آدم‌های از جنس خودمان با افکاری که همیشه در سر داریم.

کتاب خرمالوها را به گنجشک ها بفروش، نامزد پانزدهمین دوره جایزه قلم زرین در حوزه داستان بزرگسال بوده است.

گزیده کتاب

شنیدم دلت می خواد یکی از اون مزرعه های رؤیایی فرانکفورت رو بخری. مطمئنم هیچ وقت پولت به اون خرجا نمی رسه و مجبور می شه باز ریسک کنی، چنان روزی آدم من توی کارخونه با یه تلفن روزگارت رو سیاه می کنه، اون وقت من هستم و تو. منتظرم باش. چقدر دوست دارم توی چنان وضعیتی قیافه ت رو ببینم. فعلاٌ کاری کردم که زندگی خوش این دختر کوچولوت تلخ بشه!

.
در را که پشت سرم بستم، گوشم پر از صدای مردم شد. بوی تند اسپند از سوراخ‌های بینی‌ام راه گرفت و ذهنم را از سیاهی تصاویر پشت آن دیوار کَند و به روشنایی خیابان دوخت؛ به ریسه روشنی که لابه‌لای شاخه‌های پربرگ درخت‌های حاشیه پیاده‌رو پیچ خورده و تاریکی اول شب را رنگ زده بود. از لابه‌لای اتومبیل‌هایی که طول خیابان پهن را طی می‌کردند گذشتم و رفتم پیاده‌روی آن طرف و بعد برگشتم و به پنجره بزرگ آپارتمان باجناقم در طبقه هشتم برج سفید نگاه کردم. به آپارتمان پلاک سی. پرده ضخیم زرشکی‌رنگ، افتاده بود. خیلی دلم می‌خواست در همان لحظه صدای باجناقم را می‌شنیدم یا می‌توانستم مانند فرشته‌ای که پیش‌ترها جلویم ظاهر می‌شد، افکارش را بخوانم.

بی‌اختیار کشیده شدم طرف مغازه‌داری که شربت زعفران و شیرینی خشک به عابران تعارف می‌کرد. نفسی عمیق کشیدم تا بوی شیرینی تازه جای بوی اسپند را بگیرد. به چهره خندان جوان مغازه‌دار که من را به گرفتن لیوان شربت دعوت می‌کرد نگاه سردی انداختم، نتوانستم دعوتش را بپذیرم. نمی‌توانستم لبخند بزنم. هنوز لیوان شربت توی دستش بود و نگاهش توی چشم‌های من داشت دودو می‌زد. دستم لرزید، پاهایم نیز. مانده بودم میان رفتن و ماندن. گرفتن لیوان شربت یا ادامه کوبیدن میخ نگاهم به چشم‌های مرد جوان، که لب‌هایش به هم خورد: «بفرمایید آقا، توی این هوای گرم می‌چسبه!»

دستِ عابری ویلچرنشین دراز شد و به‌جای من لیوان شربت را گرفت و گفت: «این جوان میل ندارند!»

ـ یه امروزی رو اخم نکیند.

چشمم دوید دنبال چهره آشنای مردی که داشت لیوان پلاستیکیِ پر از شربت زعفران را می‌برد به سوی لب‌هایش، قد میانه و موی‌های جوگندمی و از همه آشناتر چشم‌های خسته و سیاهش با من سخن می‌گفتند: «واقعاً نمی‌شناسی؟» نگاهش مثل درفش داشت توی چشم‌هایم فرومی‌رفت. ریحانه آنجا بود، می‌پرسید: «پسرعمه می‌دانی این چشم‌ها چه می‌گویند... دارند فریاد می‌کشند، حیف است که ارباب وفا را نشناسی، ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی...»
حس می‌کردم صاحب آن چشم‌های سیاه و خسته با سرنوشتم، گذشته‌ام، زندگی بیست‌وچند ساله پشت سرم ارتباطی عمیق دارد. با این حال، طاقت بیشتر دیدنش را نداشتم. خودم را کشتم تا توانستم وجودم را از زیر مغناطیس نگاهش بیرون بکشم. و خواستم رد شوم که با صدایش سر جایم میخکوب شدم: «چته جوان! خدا که باهات قهر نکرده؟»

اطلاعات کتاب

برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام

برای ثبت بریده ای از کتاب لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام