در زمانهای قدیم هیزم شکن فقیری همراه همسر و هفت پسرش زندگی میکرد. پسران هیزم شکن کوچک بودند و هیچکدام نمیتوانستند در کارها به او کمک کنند. پسر آخر که هفت ساله بود و هنوز نمیتوانست حرف بزند مایهی غم و اندوه پدر و مادرش شدهبود. او موقع تولد، خیلی کوچک و به اندازهی یک بند انگشت بود، از این رو او را بند انگشتی نامیدند. بندانگشتی جثهی خیلی ریزی داشت، اما باهوشتر از برادرهایش بود.
یکسال چنان قحطی شد که هیزم شکن تصمیم گرفت فرزندانش را به جنگل ببرد و آنجا رها کند، چون نمیتوانست برایشان غذا و لباس تهیه کند. شب وقتی بچهها خوابیده بودند… قصههای حیله و حیلهگری نویسنده: گروه نویسندگان مترجم: رویا خوئی افسانههای ملل برای کودکان 3
گزیده کتاب
در زمانهای قدیم شاهزاده خانم مغروری زندگی میکرد. او برای خواستگارهایش معمایی طرح میکرد و اگر کسی نمیتوانست معمای او را حل کنند، او را مسخره میکرد و جواب رد میداد. روزی او در جمع مردم ظاهر شد و اعلام کرد هرکس بتواند معمایش را حل کند، با او ازدواج خواهد کرد.
از میان اهالی شهر سه خیاط داوطلب شدند: دو خیاط اول که مسنتر از خیاط سوم بودند، فکر میکردند چون کارشان دقیق و ظریف است در این امتحان شکست نمیخورند. خیاط کوچکتر که کاری بلد نبود، به آن دو گفت که میخواهد شانسش را امتحان کند.