بیش از هر چیز اسم کتاب است که خواننده را مشغول می کند؛ ابتدا به ذهن می رسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است که برای جلب مخاطب انتخاب شده و یا ناشر و نویسنده خواسته اند ابهام داستان را زیاد کنند. اما کتاب را که تا انتها بخوانی معلوم می شود «نامیرا» ریشه در مفهوم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که می گوید پهنه ی سرزمین کربلا به اندازه ی کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه نامیرا است.
«نامیرا» داستانی شخصیت محور است؛ رمانی با خرده روایت هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم ها. این روزگار است که آدم ها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن می گذارد و نویسنده ی نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده ی کتاب صادق کرمیار، را به سبک رمان های کلاسیک با شروعی آرام آغاز می کند، تصویرسازی می کند، شخصیت ها را یک به یک وارد داستان می کند، آن ها را معرفی می کند و با داستان پیش می برد. «نامیرا» اسیر اختلاف روایت های تاریخی نشده و البته از عقبه ی تحقیقی درستی بهره برده است.
کتاب نامیرا، نوشته صادق کرمیار است و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این اثر درباره دختر و پسری جوانی است که بین سرداران بزرگ برای حمایت از امام حسین (ع) و یزید تردید دارند؛ در ادامه داستان، این دو جوان طی استدلال های مختلف به حقانیت امام حسین (ع) پی می برند.
نویسنده، رمان «نامیرا» را در قالب یک فیلمنامه پانزده قسمتی نوشت و برای نوشتن این داستان آثار تحلیلی که درباره امام حسین (ع) و قیام او نوشته شده و کتاب های مقاتل را مطالعه کرده است.
گزیده کتاب
امربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون میکوبید. لحظهای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجرهی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفت و گو میکردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشهی اتاق پای صندوقچهای نشسته بود و لباسهای ربیع را مرتب میکرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربیع ایستاده بود و در حالیکه ردا به تن میکرد، به سخنان سلیمه گوش میداد که میگفت: «هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن میکردم و او از هیبت پسرانهی من لذت میبرد و خشمش فروکش میکرد. او که شمشیر زنی و اسب سواری به من میآموخت، همواره کینهی شامیان را در دلم میکاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرتزده بودم و هر وقت دلم میگرفت به خانهی عمهام، که همسر هانی بن عروه است، میرفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد میکردم. هانی هم لبخندی میزد و مرا آرام میکرد. بعد از معاویه و خاندانش میگفت و از علی و پسرانس، از عمار یاسر و حجر بن عدی، از ابوذر و مالک اشتر ... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.»
ربیع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:«از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را میریزند تا دین رسول خدا را یاری کردهباشند؟! در حالیکه رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!»
سلیمه انتظار چنین سخنی را از ربیع داشت و پیدا بود پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربیع نگریست و گفت: «پرسیدم!»
اما ربیع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:«خب چه گفت؟»
«گفت بنیامیه از دین خدا بهره نمیگیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک میکند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه میسازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.»