●دسته بندی: رمان و داستان کوتاه
●ناشر: قدیانی
●نویسنده: داوود امیریان
●ویراستار: سارا قدیمی
●سال نشر: 1397
●تعداد صفحات: 368
حالا همه ی اهل محل به سیاوش توجه می کردند. هرجا می رفت، در صف نان و مغازه و لبنیاتی، او را با انگشت به هم نشان می دادند و پچ پچ می کردند و سر تکان می دادند. سیاوش کم کم داشت از این وضعیت کلافه می شد. غروب بود، سیاوش و دوستانش در پارک گل بهار جلسه داشتند. همه نشسته بودند و چشم به دهان سیاوش دوخته بودند. سیاوش سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستش را توی موهای سرش فرو برده بود. یوسف گفت: «چی شده سیاوش! از چی می ترسی؟» سیاوش سر بلند کرد و گفت: «قضیه حسابی جدی شده. من اصلاً فکرش را نمی کردم این ُ طوری بشود.» محمدعلی دستی به موهای ژل زده اش کشید، تار موهای جلوی سرش را دور انگشت پیچ داد و خنده خنده گفت: «ناراحت نشو سیاوش، اما از قدیم گفته اند یک دیوانه سنگی تو چاه می اندازد و صد تا آدم عاقل را سر کار می گذارد!» بابک به محمدعلی توپید: «معلومه چی می گویی؟ یعنی سیاوش دیوانه است؟»