سر برگرداندم. کسی نبود! یعنی چه؟! از دوچرخه پیاده شدم و اطراف را با دقت نگاه کردم. هیچ کس نبود؛ ولی خودم شنیدم؛ یعنی کسی بدون منظور، سوت زده؟ آن هم دو تک سوت! دوباره زد، همان دو تک سوت. از توی کوچه بود، کوچه رو به رویی. فرمان دوچرخه را چرخاندم و جلو رفتم. وسط کوچه، هفت هشت ده تا بچه، فوتبال بازی می کردند؛ اما جلوی کوچه به جز یک وانت کنار دیوار چیزی نبود. یک دفعه چیزی پشت وانت تکان خورد. دقت کردم...