سید هاف در کتاب «بینادل» به روزگاران بسیار دور می پردازد، روزگاری که آدم ها خانه نداشتند و در غار زندگی می کردند و داستان مردی غارنشین به نام بینادل را مطرح می کند که زندگی کردن در غار را زیاد دوست ندارد و از اینکه مجبور است هنگام خوابیدن سرش را روی سنگ بگذارد یا پرواز خفاش ها در غار و ایجاد مزاحمتشان او را آزار می دهد و به همسایگانش می گوید باید به فکر جای راحت تری باشیم. او دلش می خواست گل و گیاه بکارد و بزرگ شدن آنها را تماشا کند.