دعبل و زلفا
4.8 (5)
سال نشر : 1401
تعداد صفحات : 332
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 62165
10003022
معرفی کتاب
رمان شورانگیز و جذاب «دعبل و زلفا» اثر تحسین برانگیز دیگری از حجت الاسلام و المسلمین «مظفر سالاری»، نویسنده رمان شیرین و پرفروش «رؤیای نیمه شب» است که مورد تقدیر مقام معظم رهبری قرار گرفته و به چاپ شصت و هفتم رسیده است و انتظار می رود «دعبل و زلفا» نیز این موفقیت را تکرار کند.این اثر روایتی عاشقانه از آشنایی و زندگی پر فراز و نشیب دعبل خزاعی، شاعر اهل بیت(ع) و همسر سازش ناپذیرش زلفاست؛ در این کتاب، مقاطعی از زندگی دعبل در زمان امام موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) به صورت داستانی کنکاش شده است؛ عشق میان او و زلفا بستری جذاب برای ماجراهای فراوان این رمان است که تلاش دارد بر اساس داده های تاریخی به بازسازی و بازآفرینی ماجراها و حوادث بپردازد.
کتاب دعبل و زلفا به قلم مظفر سالاری توسط انتشارات به نشر روانه بازار کتاب ایران شده است.
دختر با چابکی درون خمره ای گلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های هلو و انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بیندش. صدای سم اسبی شنیده شد. در خمره پنهان شد و میوه فروش سبد انجیر را روی خمره گذاشت...
.
بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار میکرد در دو طرف، دکان بود و کاروانسرا. دستفروشها چند متر آنطرفتر، به موازات ردیف دکانها، زیر سایهٔ چادرهایی رنگارنگ و پر وصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی میچرخید و پرسه میزد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغبازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمهبرهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد.
صدها شترِکاروان با دهها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چندتایی قاطر و سگ همراهش به کاروانسرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اطاقکهایی در اطراف بود. بارها را که پایین میآوردند، دهها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بیسرپرست، دورهشان کردند. در گوشهای خربزههایی بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگترین خربزه را خرید. تا دو حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه را به دهها باریکه برید و بین بچهها و دخترکان تقسیم کرد. دست، کاسه کرد و تخمههای خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید.
سکهای به حمالها و چند سکه به کاروانسالار داد و از ابنسیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابنسیار گفت: امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او! نگهبانها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمرههای گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانههای حلقه شده، مجبورشان میکردند که فشردهتر بنشینند و از جلو چشم دور نشوند. دلش میخواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروانسرا بهراه افتاد.
- گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماهرویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی برنمیآمدی که برای اینگونه دختران ماهرو، دندان تیز کردهاند و دستوپا میشکنند.
.
بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار میکرد در دو طرف، دکان بود و کاروانسرا. دستفروشها چند متر آنطرفتر، به موازات ردیف دکانها، زیر سایهٔ چادرهایی رنگارنگ و پر وصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی میچرخید و پرسه میزد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغبازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمهبرهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد.
صدها شترِکاروان با دهها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چندتایی قاطر و سگ همراهش به کاروانسرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اطاقکهایی در اطراف بود. بارها را که پایین میآوردند، دهها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بیسرپرست، دورهشان کردند. در گوشهای خربزههایی بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگترین خربزه را خرید. تا دو حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه را به دهها باریکه برید و بین بچهها و دخترکان تقسیم کرد. دست، کاسه کرد و تخمههای خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید.
سکهای به حمالها و چند سکه به کاروانسالار داد و از ابنسیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابنسیار گفت: امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او! نگهبانها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمرههای گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانههای حلقه شده، مجبورشان میکردند که فشردهتر بنشینند و از جلو چشم دور نشوند. دلش میخواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروانسرا بهراه افتاد.
- گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماهرویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی برنمیآمدی که برای اینگونه دختران ماهرو، دندان تیز کردهاند و دستوپا میشکنند.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1401
-
چاپ جاری43
-
تاریخ اولین چاپ1396
-
شمارگان2000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات332
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن395
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 28 دی 1396
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتجمعه 14 مهر 1402
-
شناسه62165
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
ریحانه مودی
یک رمان عاشقانه ی جذاب که تصویر سازی از محیط رو خیلی خوب انجام میده که تصور کردنش راحت باشه. با بعضی جاهاش خندیدم، با بعضی جاهاش گریه کردم و... پیشنهاد میکنم
28 فروردین 1402
هلیا وفانژاد
یکی از زیباترین کتابهایی که خوندم ، قلم نویسنده بسیار عالی ، موضوع جذاب و پرکشش ، واقعیتی تاریخی
8 آذر 1401
زهرا ستوده
کتاب خیلی قشنگی هست. متن این کتاب چیره دست بودن نویسنده رو نشون میده، که از دل یک داستان تاریخی، قصهای عاشقانه رو بیرون میکشه. پیشنهاد میکنم بقیه کتابها مظفر سالاری رو هم مطالعه کنید.
15 آبان 1399
زهرا کمالی
یا اباصالح المهدی
سلام زیبا ترین کتاب های بر گرفته از واقعیتی هست ک تا ب حال خوندم ب همه پیشنهاد میکنم مطمئن باشید ارزش ده بار خوندن رو داره خیلی زیباست
18 آذر 1398