یک روز صبح فیلیکس از خواب بیدار شد و سطلی بالای سرش احساس کرد که با اتفاق های ناخوشایند روز، آب آن کم و کم تر می شد. فیلیکس فهمید که برای به دست آوردن شادی و داشتن سطلی پر از آب، باید با مهربانی کردن به دیگران سطل آن ها را پر کند. وقتی به خوشحال کردن دانش آموزان و معلمان مدرسه پرداخت، سطل آن ها پر از آب شد و پس از آن سطل خودش هم پر شد و در نتیجه آرامش و شادی بیشتری پیدا کرد. داستان فیلیکس و سطل های مهربانی به یادمان می آورد که دستیابی به شادی و سعادتمندی از راه قسمت کردن شادمانی میان مردم دنیا ممکن خواهد بود.