چشم های سبز هی هوهاما دربارۀ پسر سرایدار مدرسه است. پسری که گربه ها را اذیت می کند و با مادرش هم قهر کرده است؛ زیرا مادر و خواهرش به خاطر وضعیت خانوادگی شان از آن جا رفته اند.
ماجرای قصه از این قرار است که یک روز یک گربه، پسر قصه را به یک خرابه می کشاند و پسر آرام آرام یک دُم، درست مثل دم گربه ها درمی آورد. از آن به بعد گربه ها همیشه حواس شان به او هست؛ البته منظورم این است که بیشتر از قبل مراقبش هستند. از یک طرف پسر نمی داند که چطور از شر این دم خلاص شود و باید با آن چکار کند، از طرف دیگر گربه ها به خاطر تمام آزار و اذیت هایی که به آن ها کرده، می خواهند انتقام بگیرند و او را به یک گربه تبدیل کنند.
گزیده کتاب
با هر حرکت بدنش، بیشتر آشوب می شدم. نیرویی داغم کرد و هلم داد جلو. چوب دستی به دست از بالای درخت آمدم پایین. پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. چوب دستی را بردم بالا. تا خواستم بزنمش، تند و فرز جا خالی داد. چوب دستی فقط خورد به دمش. میوووی بلندی کرد و به سرعت باد غیبش زد.
بابا از ایوان روبروی کلاس ها داد زد:«آهای بچه ،چه کار به کار این بدبخت بیچاره ها داری ؟چشمت به گربه میافته، قاتل باباتو میبینی انگار!»
پام را محکم کوبیدم زمین. چوب دستی را پرت کردم طرف درخت و فریاد زدم: «قاتل بابام را نه، قاتل مرغ عشقام، قاتل عزیز ترین چیزی که داشتم. میفهمی؟!»