چقدر اختلاف نظر، و چه یادگار کمی از هر انسان به جا می ماند، به جز در خاطرات! اما خاطرات هم به نوبه ی خود چیزی جز مایه ی عذاب نیستند. دوران خوشِ جوانی، وقتی که صبح هرگز نمی توانست زانوهای بی حس یا کوفته از خستگیِ خواب مان را بیدار کند؛ وقتی چشمان مان بر زیبایی های طبیعت می خندید؛ وقتی روح مان چون وچرا نمی کرد اما می زیست و شاد بود؛ وقتی نفس های مان به آرامی و بی سروصدا و بی غرور جریان داشت! یک بار به هنگام سرگرم کردنِ خودم با تخیل، یکی از آن بعدازظهر های زیبای پاییزی را دیدم که در آن ها روح های جوان قد می کشند، همچون این درخت ها که بر اثر اتفاق های ناگهانی در مسیر رشدشان دچار پیچ و خم های فراوان می شوند. پس می بینم، احساس می کنم، می شنوم؛ مهتاب پروانه های بزرگ را بیدار می کند، بادِ گرم دروازه های شب را باز می کند؛ آبِ چشمه های بزرگ بی حرکت است... بشنوید در روح تان نغمه های ناگهانیِ این پیانوی مرموز را.