داستان تبخال، دباره دکتری است که در واپسین روزهای سال 57 به دنبال دوست دوران کودکی و مدرسهاش میگردد که در گذشته به دلایلی از هم دور شده بودند. دوستی که که حالا یک نظامی نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی شده است و قصد دارد یکی از جنگندههای ارتش را بدزدد و به خارج از ایران پناهنده شود تا اعتراضش را به رژیم نشان دهد. داستان دو راوی دارد، دکتر و دوست معترض او که خیال فرار دارد.
نکته محوری که غدیری در این اثر بر آن تاکید کرده است، همراهی نظامیان شاهنشاهی با مردم در روزهای اوج انقلاب است.
گزیده کتاب
بارها در طبیعت گریسته ام؛ پای راش ها و اشن ها و صنوبرها و گاه بر فراز تخته سنگی در کوهستان یا سوار قایقی بر پهنه دریا ...
آتش چوب ها را می خورد و من، خیره به شراره های سرخ آن، در این نیمچه غار نمور، باز اشک می ریزم، نه برای آن دختر روستایی که در تنور تعصب پدر افتاده بود و انگار قسمت من بود که در اولین کلاس کالبدشکافی پیکر جزغاله اش را واکاوی کنم و نه برای زن همسایه مان که وقتی پرویز شبی مست از کاباره برگشت او را به باد کتک گرفته بود و زن جوان و احساساتی با نفت خودش را در حمام به آتش کشیده بود.... سوختن در آتش! پوستت باید بوسه بزند به رقص آتش تا بفهمی سوختن را.