فرصت را خوب دیدم و نیرو را برپادادم .فضا عوض شد. وقتی عشق آمد وسط اگر کسی هم خوف داشت رو نمی کرد . دل ها قرص شد با ذکر خدا .بعد گروهان فدک و بقیع را فرستادم سمت چپ نعل اسبی و گروهان نینوا را سمت راست . رفته بودیم تکلیفمان را با عراق یکسره کنیم . از سه طرف خوردیم با پاتک . دریای آتش و خون شد . خودم هم خل بازی ام گل کرده بود .بلندگو را گرفتم و راه افتادم وسط بچه ها تا رجز بخوانم و روحیه بدهم . نمی دانم برای خدا بود یا برای خودم خوفم را پنهان کردم و راست ایستادم ....