قنداق کلاش کشویی را کشید عقب تا طول اسلحه بلندتر شود، بعد آرام آرام شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهن سفیدش را در بیاورد و پرچم درست کند و معلوم بود که این کار تا چه حد ، برایش شکننده و سخت است . امینی همان نزدیکی ها بود. به گمانم وضع حاجی را دریافت ، گفت : شما نه حاجی ، این کار را بسپارید به من و بی آنکه منتظر موافقت او بماند ، سریع یقه اش را جر داد و پیراهن فرم و بعد ، زیر پیراهنش را درآورد . زیر پیراهن را بست به سر اسلحه و آورد بالا مثل پرچم عزاداری ، چند باری به چپ و راست تکانش داد و بعد هم خودش بلند شد . صدایش در گوشم زنگ می زد. " نحن تسلیم ! تسلیم ! تسلیم می شویم ، تیراندازی نکنید "