کتاب « جناب خط شکن» در چهار فصل که هر فصل بخشی از خاطرات مربوط به شهید از زبان همسر و همرزمان بازگو می شود.
گزیده کتاب
نویسنده در جایی از کتاب می آورد که «... زیپ کاورم باز می شود. دقیق دارد استخوان هایم را نگاه می کند. صدای گریه دو جوان بالا می رود. جوان بلند بالا، مردی که شبیه من است را دایی مهدی صدا می زند. کم کم می شناسمشان . حتما جوان پسر خواهرم است و او هم که شبیه من است، سید مهدی برادر کوچکم.
کمی بعد سید جواد بلند می شود. دور و بر را نگاه می کند. کاش نرود تا بتوانیم سیر ببینیم اش . سرهنگ عشقی جلو می رود . جواد مضطرب است. دلم می خواهد بغلش کنم. لبخند می زنم. خدا خیرش بدهد سرهنگ عشقی را؛کار مرا آسان می کند . قدش کوتاه ترو لاغرتر از سید جوادم است؛ سر سید جوادم را روی شانه اش می گیرد. سید جواد کمی به گریه می افتد. خیالم راحت می شود و دلم سبک. باز دو زانو می نشیند. دارد با من حرف می زند. چه قدر دلم می خواهد بقیه خانواده ام را ببینم. پس چرا بقیه را نیاورده است. هرچه نگاه می کنم زهرا را نمی بینم.
خستگی بگیر بابا ... فردا مادر بزرگ و مامان و زهرا سادات رو می آورم دیدنت ...در نبودت سعی کردم مرد خونه ات باشم بابا. ولی سخت بود و سخت گذشت. خیلی... حرف هایی تو دلم هست که فقط می تونم با شما بزنم... باید آرومم کنی بابا...» خوشحال می شوم. مردی است برای خودش که دلش پر از حرف های زیاد است...»