"سالار تکریت" نوشته مصطفی زمانی فر، مجموعه ای از خاطرات 30 ماه اسارت جوان 18 ساله یزدی به نام سیدحسین سالاری در اردوگاه 11 تکریت رژیم بعث عراق است.
این سرباز ارتش که در واحد مهندسی رزمی لشکر 81 باختران مشغول خدمت بود در آخرین روز سال 1366 در عملیاتی در منطقه غرب کشور از ناحیه پای راست مجروح شد و پس از چهار شبانه روز در حالی که رمقی در بدن نداشت به اسارت نیرو های عراقی درآمد.
وی به مدت دو سال و نیم در یکی از مخوف ترین و سیاه ترین نقطه های عراقِ دوران صدام یعنی استخبارات زندانی بود و کسی از او خبر نداشت حتی اسرای اردوگاه هم به خاطر جراحت شدید پایش، امیدی به زنده ماندنش نداشتند، اما این جوان با تحمل درد و رنج فراوان و با وجود شکنجه های شدید توانست تمام ناملایمات دوران دشوار اسارت را پشت سر بگذارد و به وطن بازگردد.
سالاری در خاطرات خود اطلاعاتی درباره اردوگاه های دشمن بعثی و وضعیت اسرای ایرانی در زمان جنگ می دهد و به بیان حوادث و پیامد های ناگوار جنگ و همچنین درد ها و مرارت های سال های اسارت خود و دیگر هم رزمانش می پردازد.
گزیده کتاب
چشم که باز کردم آن اسیر مجروح دیگر کنارم نبود. دیدم یک کیسه خون به من وصل کرده و روی آن نوشته اند: اسیر ایرانی، سیّدحسین سالاری. به نگهبان عراقی نگاه کردم. حدوداً هجده، نوزده ساله و همسنّ خودم بود. با حالت ترّحم به من نگاه میکرد. در این لحظات تشنگی فشار زیادی میآورد. با توجّه به نوع نگاه سرباز و حالتش به خود جرأت دادم و خطاب به او با زبان عربی دست و پا شکسته گفتم: "مای بارِد" بلند شد و رفت. وقتی آمد، یک پارچ آب آورد. خیلی گرم بود. یک جرعه خوردم و دوباره گفتم: "مای بارِد." چیزی نگفت و دوباره رفت. اینبار مقداری آبِ سرد آورد. از ذهنم گذشت که ای کاش می شد اسلحه اش را بگیرم و از اینجا فرار کنم، ولی وقتی به پایم نگاه کردم، دیدم فعلاً بهترین جا برای من، روی همین تخت است.
چند ساعتی به همین منوال و بدون هیچ اتّفاقی گذشت. فرصتی شد تا بعد از چند روز، چشم برهم بگذارم و بخوابم. با صدای سربازِ نگهبان بیدار شدم. یک نفر با لباس پرستاری آمد و تخت مرا داخل یک اتاق برد. دو، سه نفر با لباس پرستاری و چندنفر با لباس نظامی ایستاده بودند.
دو، سه روز در همین وضعیّت به سر بردم. نه سِرُم وصل کرده بودند، نه به من غذا میدادند و نه رسیدگی می شد. تنها مقداری آب داده بودند و یک کیسه ی خون که غذای بدنم را تأمین می کرد. شاید زنده ماندنم به یک معجزه شبیه بود. از آن سرباز مجروحِ اهل مشهد دیگر خبری نداشتم، چون او را برده بودند.