آن موقع سی ساله بودم و روزبهروز رسیدن تاریخ انقضایم نگرانترم میکرد. دنبالکنندههایم روی نیممیلیون نفر مانده بود و حالا کلی دختر جدید پیدا شده بودند که ده سالی از من جوانتر بودند و همهی نگاهها روی آنها بود. هر روز که در محلهام قدم میزدم، بیشتر و بیشتر متوجه میشدم که مشغول زل زدن به بچهها بودم. مادرهایشان با آگاهی بهم لبخند میزدند، گویی از این راز پنهانی که دلم برای خودم تنگ شده بود، مطلع بودند.
بعد با کالسکهها و بچههایشان از کنارم رد میشدند و موقع عبور کردنشان، همهی مردم راه را در پیادهرو برایشان باز میکردند. آنها عشقی داشتند که میتوانستند تا آخر به آن اعتماد کنند. عشقی همیشگی. عشق به فرزندانشان.