کتاب فصل شیدایی لیلاها، قصه یاران است؛ آدم های خوب قضیه عاشورا که شاید به اندازه حقشان دیده نشدند؛ آدم هایی که در شب واقعه، وقتی چراغ ها خاموش شدند تا هر کس که می خواهد برود، ماندند و به سیدالشهدا (ع) پشت نکردند و فردایش آن اتفاق را رقم زدند که در تاریخ ماند.
فصل شیدایی لیلاها، روایت همین آدم هاست؛ از لحظه انتخاب شدنشان، تا لحظه انتخاب کردنشان و البته آن بخش پر رنگ قصه شان که آموزگار ماست. فصل تردیدهایشان، که آن ها هم انسان هایی عادی بودند، می ترسیدند، دغدغه زن و زندگی شان را داشتند، از مرگ در هراس بودند و به فکر منافعشان بودند ولی در لحظه انتخاب و در فصل شیدایی، توانستند انتخاب کنند. توانستند ترجیح بدهند؛ و همین بود که آنها را جاودانه کرد. لاله هایی که امروز قصه فصل شیدایی شان، بشود قصه خواندنی نسل های برآمده از هزار و چهارصد سال بعدشان...
کتاب فصل شیدایی لیلاها، نوشته سید علی شجاعی است و در انتشارات نیستان منتشر شده است.
گزیده کتاب
ضحاک خاک بر سر میریزد، روی میخراشد، پیراهن چاک میدهد، ضجه میزند؛ اما جانش لختی آرام نمیگیرد. جنون بر تار و پود وجودش چنگ انداخته. در سکوت مدام بیابان، تنها نالۀ ضحاک است که گاه در فراز میآید و دوباره خاموشی.
کاش میتوانستم دلم را... دلی نمانده... این سینۀ سوخته... کاش لااقل میتوانستم آب بیاورم به این عقلسوزی... کدام عقل... چه اندیشۀ کودکانهای... کاش مرده بودم پیش از این... کاش به نوزادی قربانی میشدم... کاش... چهقدر عقل حقیر است در بازی دل... چه مرکب کندی است این خرد... تمام آبهای عالم هم کفاف نمیدهد خودسوزی عقلم را...
میترسم بمیرم و باز پشیمانی همراهم باشد... میترسم برخیزم به قیامت و افسوس با من... تمام سنگریزههای این بیابان، آه و دریغ مرا شنیدهاند... چه سود... اگر آسمانها هم به نالۀ من بسوزند، باز زمان با این همه خست، کمی به عقب بر نمیگردد و آفتاب، دوباره به ظهر نمیآید...
من فقط محتاج یک نیمروزم... همین... کاش همۀ عمرم را میتوانستم برابر کنم با یک غروب... لعنت به مکر ایام، که همۀ همراهیام را چه ارزان از چنگم بیرون کشید... من با حسین بودم... به قاعدۀ همۀ سفر... هر کجا که بود... مرا به همراهی کاروان حسین میشناختند... آنگاه که تلاوت میکرد: فخرج منها خائفا یترقب، و از مدینه هجرت مینمود... آنگاه که در میقات لباس احرام به تن میپوشید و زمزمه میکرد: لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک... آنزمان که مفرده تمام میکرد و میگفت: مرگ بر پیشانی فرزندان آدم، آنچنان آشکار و هماره نقش بسته است که گردنبند بر گردن دخترکان و خلخال بر پایشان... آنزمان که...
من با حسین بودم... به قاعدۀ همۀ سفر... او با کولهباری از نامههای کوفیان، ترک حرم گفت و ما را یاران این هجرت خواند... از تنعیم گذشتیم و من با او بودم... صفّاح را پشت سر گذاشتیم و من باز هم... در ذاتعرق تنها به فاصلۀ دو خیمه از حسین عمود افراشتم... اصلاً در منزلگاه حاجر من بودم که نامۀ حسین به دست قیس بن مسهّر دادم، تا حضورش در کوفه، اجابت حسین باشد به دعوت مکرر کوفیان... من... در منزل زرود...
من با حسین بودم به قاعده همه سفر... بسوزد، خاکستر شود این عقل بیخرد... این خرد بیغیرت... که مرا چنین آواره این صحرا کرده است... ضحاک خاک بر سر میریزد، روی میخراشد، پیراهن چاک میدهد، ضجه میزند، اما جانش لختی آرام نمیگیرد، جنون بر تار و پود وجودش چنگ انداخته...