«به راستی امام حسین (ع) را چرا کشتند؟» این پرسشی است که با گذشت قریب به 1400 سال از شهادت سیدالشهدا (ع) همچنان مطرح است. با وجود اینکه به این پرسش در طول تاریخ بارها پاسخ داده شده اما همچنان پرسشی کلیدی محسوب میشود زیرا تاریخ پیوسته در حال تکرار است و انسان نیز موجودی است که عبرت نمیگیرد. علاوه بر این همواره حاکمانی بودهاند که با محو کردن اصل ماجرا و پر و بال دادن به حواشی پاسخ دادن به این پرسش را به تعویق انداخته تا راحتتر بتوانند قدرت را حفظ کنند. با منحرف کردن ذهن جوامع از اصل موضوع که چرا حسین را کشتند در واقع انگیزههای قیام حسینی را محو و کمرنگ میکنند تا بیشتر بر اریکه قدرت تکیه بزنند.
حال سلمان کدیور در رمان تحسین شده «پس از بیست سال» تلاش کرده تا این پرسش را پاسخ بدهد و مخاطب را در معرض جوابهایی برای این سوال قرار دهد. پرسشی که آخرین کلمات رمان سترگ او است و کتاب با آن به کار خود پایان میدهد. رمانی که از کربلا آغاز میشود و با یک چرخش زمانی به روزگار خلافت خلیفه سوم و حکمرانی معاویه در شام میرود و تصویری از آن روزگار در کنار دسیسهها و کلکهای «پسر هند» را به خواننده نشان میدهد که چگونه برای حفظ قدرت دست به هر توطئه و حیلهای میزده تا بتواند دو روز بیشتر بر مسند حکومت شام بنشیند. در واقع کدیور در این اثر ریشه و پاسخ پرسش پایانی خود را در سالهایی میداند که راحتطلبی و زیادهخواهی خواص زمینه پدید آمدن انحراف در جامعه اسلامی را دامن زد.
کدیور در این رمان 750 صفحهای خواننده را به کوچه پس کوچههای شام میبرد. کوچههایی که در آن جوانان شامی که روزگاری رومیان بر آنها مسلط بودند، حالا در روزگار اسلام به همان اعمال و رفتارهایی مشغول هستند که سابق بودند و تمام اینها از دولت حکومت بنیامیه است که برای حفظ قدرت و البته نابود کردن آثار اسلام، اسلامی اموی را ترویج کردند و آنها را از معارف ناب دینی دور نگه داشتند. معارفی که منبع و سرچشمه آن 25 سال خانهنشین بود ولی توسط معاویه و خاندانش چنان تبلیغاتی علیه حقیقت او صورت گرفته بود که هیچکس تصور نمیکرد که اسلام علی(ع) همان اسلام محمد(ص) است تا جایی که برخی در زمان شهادت مولای متقیان در محراب مسجد کوفه، گفتند «مگر علی نماز میخوانده؟» و این کاری است که کدیور در رمانش انجام داده و تصویری از روزگار خلافت عثمان برمسلمین و حکمرانی معاویه بر شام را نشان میدهد و در واقع سراغ ریشههای انحراف در امت اسلام رفته که زمینه به قتل رساندن سبط پیامبر را فراهم کرد.
گزیده کتاب
دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی که دستانش را می فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی روی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسی که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.دیده ایم که چگونه با تزویر سخن می گوید و چگونه خیانت پیشه می کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»
«این سخن را از روی فکر می گویی؟»
«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»
«می دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»
«بهایش سنگین تر از مادرم بود؟ سنگین تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»
«رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»
« داشتن تو مرا کفایت می کند... به سوی علی برو....»