کتاب حاضر به روایت داستان های شیرین و خواندنی از پیامبر و اصحابش بیان می کند.
گزیده کتاب
یک بار هم نشده بود نمازت قضا شود اما حالا نه می توانستی به مسجد بروی و نه به خانه برگردی. دو ساعتی می شد که همان طور آواره وسط کوچه نشسته بودی و اشک می ریختی. صدای افرادی را از ته کوچه شنیدی اما دیگر هیچ چیز برایت مهم نبود. همان طور بی تفاوت به نشستن ادامه دادی. مردم با نگاه های متعجب و بیخیال از کنارت رد می شدند مثل کسانی که به گدایی خیره شده باشند. اما تو که تقصیری نداشتی. فقط گمشده ای بودی که همه چیز برایش تیره و تار بود. ناگهان صدایی از پشت تو را به خودت آورد: پدر جان پدر جان! سال ها می شد که کسی تو را به این مهربانی صدا نکرده بود.