کتاب «سنگر علاف ها» داستان افرادی را در جنگ تحمیلی نقل می کند که معمولاً به کار گرفته نمی شدند و سعی می کردند که با شوخ طبعی خود را سرگرم کنند. برخی از شخصیت های مجموعه «دار و دسته دارعلی» نیز در این مجموعه حضور دارند.
«سنگر علاف ها» شامل 55 داستان کوتاه است که به صورت نخ تسبیح به هم اتصال دارند و خواننده حین خواندن داستان به لایه های زیرین آن می رسد. در این کتاب هم موضوع جنگ و دفاع مقدس را دستمایه قرار داده و به نوعی می توان گفت در ادامه مجموعه 7 جلدی طنز «دار و دسته دارعلی» است که قبلا در انتشارات سوره مهر چاپ شده بود. کتاب سنگر علاف ها نوشته اکبر صحرایی است و در انتشارات به نشر منتشر شده است.
گزیده کتاب
خروسخوان صبح، وسط اروندرود، توی جزیره مینو، مشرجب عین پرنده دُمجنبانک اینور و آنور میپرد و با دمُش گردو میشکند.
- سلاح مافوق سرّی داریم! - اینی که میگی، کجاس؟ - فُضولی قدغن. ظهر تو جزیره صلبوخ پردهبرداری میشه. - صلبوخ کجان قربون؟
چکوچیل درهم میکشد و میگوید: «اسم قدیم جزیره مینوه!» کله ظهر، مشرجب، خمپاره شصت سفیدی را از سنگر تدارکات بیرون میکشد! تو نداری سلاح، مشرجب باد میکند. «اینم سلاح مافوق سرّی.» حیران از رنگ سفید خمپاره، چفت گوش مشرجب غُرغُر میکنم: «رنگ خودش عیبی داشت!»
- به وختش میفهمی قندعلی. - مشتی به گوسفند و الاغ رنگ میزنن، گم نشه. کله تکان میدهد: «پس چرا به تو رنگ نزدن خارخاسک!» - از کجا آوردی قربون؟ - غنیمتیه قندعلی!
توی هوای شرجی و داغ جزیره، پناه نخلهای سوخته و سر قطعشده، با افراد سنگر علافها، با گونی شنی، سنگر نعلشکلی برای تنها خمپارهانداز سفید دنیا میسازیم. عرقریزان، دستمان را میتکانیم. هفتهشت گلوله خمپاره منفجرنشده دشمن را که شاپور با ابتکار راه انداخته برای شلیک، میآوریم. مشرجب تا میخواهد گلوله خمپاره توی حلق خمپارهانداز فرو کند، گروهبان تنومندی با کلاهخود آهنی و لباس فرمِ تر و تمیز، همراه دو سرباز ارتش، روی سرمان خراب میشود. گروهبان نگاهی به لباسهای وارفته خاکی، بدون درجهمان میاندازد.
- سلام برادرا... دنبال خمپارهاندازمون میگردیم... ندیدین؟ روی پاشنه پا میچرخم، جا تر است و مشرجب غیبش زده! به گروهبان میگویم: «قربون، قضیه خمپارهانداز چیه؟» - دیروز یکی از خمپارهاندازای شصت ما توی محور اروند گم شده. - به سلامتی... شاید دشمن برده! - دشمن؟! اونا کوه مهمّات و تجهیزات دارن. برای یه خمپارهانداز، خودشان رو به خطر نمیاندازن برادر. - چه رنگی بوده؟ نشونهای... چیزی. - همه یه رنگ هستن برادر. خمپاره شصت، سبز لجنی. ریش خاکی نشستهام را میخارانم. - سبز لجنی؟ نه، ندیدیم قربون!