این کتاب روایتی داستانی از زندگی امام حسن مجتبی (ع) است.
گزیده کتاب
ابامحمد جلو خانه اش روی تشکچه نشسته بود. آفتاب داشت به وسط آسمان میرسید و سایهی دیوار بلند داشت کوتاه و کوتاهتر میشد. قبل از اینکه آفتاب بخواهد با زبانش تشکچه ی انداخته شده روی زیلو را لیس بزند، ابامحمد، چشمش به سفیان ابیلیل افتاد. سفیان، سوار بر اسب، آهسته به سمت او میآمد. ابتدا تصور کرد که حتماً با او کاری دارد؛ اما هنگامی که متوجه شد سفیان غرق خودش است، دانست به اختیار خود به این سمت نیامده است. ابامحمد، از خشم و ناراحتی سفیان از خودش آگاه بود. سفیان، دو بار در مقابل مسجد کوفه در جلو جمع بدو پرخاش کرده و او را دشمن مؤمنین دانسته بود. همین که اسب نزدیک شد، ابامحمد گفت: «خوش آمدی، سفیان.