«همۀ دختران گم شده» رمانی مهیج و رازآلود است. داستان با تماسی تلفنی در نیمه شب به نیک از طرف دنیل، برادرش، شروع می شود. به نظر می رسید او به کمک نیک برای پدرشان، که داشت مشاعیرش را از دست می داد، نیاز داشت. نیک به یاد نامه ای می افتد که چند وقت پیش تر از پدرش گرفته بود: «باید باهات حرف بزنم. من…من اون دختر رو دیدم. من اون دختر رو توی جنگل دیدم.» نیک آپارتمانش را اجاره می دهد و به خانۀ پدرش می رود تا ببیند چطور پدرش می توانسته دختری را که ده سال پیش در جنگل مفقود شده دیده باشد؛ دختری که با هم در زمین های آفتاب گردان کنار هم عکس می گرفتند، در جنگل ها و غارها شیطنت می کردند، و از چرخ وفلک آویزان می شدند…