کتاب حاضر داستانی جذاب و خواندنی را به تصویر کشیده است.
گزیده کتاب
خاور ناراحت سرش را به دیوار تکیه داد و آرام زیر لب گفت: «خدایا چی می شد یه بچه به خشگلی همین ایوان سرتق به میدادی؟! نه، زشتم می بود، به جهنم ...
به کجای دم و دستگات بر می خورد؟! ... آواره این شهر نمی شدم و توی خونه قاسم مفنگی می موندم و بچمو بزرگ می کردم ...