توی آشپزخانه، همه چیز برای شروع یک روز پرکار و خوب برای من آماده است. میز صبحانه را می چینم. دو تا یاکریم، از پشت پنجرة آشپزخانه، قوقوکنان پر می کشند.
ساعت شش صبح است. آرش باید کم کم بیدار شود. پنجره را باز می کنم. نسیم خنک بهاری صورتم را نوازش می دهد. نفس عمیقی می کشم. هوا مرطوب
و لطیف است. در جای جای خیابان، لکه های خیس باران دیده میشود.
صبح به خیر! خوبی؟
نفسم را بیرون می دهم. دست هایم را از پشت قلاب می کنم و کش و قوسی به بدنم می دهم: عالی ام!