نامه را دوباره می خوانم. از صبح تا حالا ده بار خوانده ام. یعنی خوب است؟ یعنی همه چیز را گفته ام؟ چیزی یادم نرفته است؟ فکر نکنند من سنگدلم؟ نه من توضیحات لازم را داده ام. نکند به بچه ام نرسند؟ نه می رسند. همه دلشان به حال یک بچه کوچک می سوزد، آن هم یک بچه خوشگل مثل متین من.
ببین داری فکرهای بیخودی می کنی. مگر قول نداده بودی که تا ظهر برگردی؟ چقدر دل دل میکنی! اگر هفتة اوّل این کار را می کردی، این طوری عذاب نمی کشیدی.
ساک بچه را کنار دیوار می گذارم. دوباره نگاهش می کنم. سینه ام درد گرفته است. از صبح شیرش نداده ام. طفلکی باید به شیر خشک عادت کند. من نباشم کی می خواهد بهش شیر بدهد؟ همان بهتر امروز هم شیر خودم را نخورد. زن و مرد جوانی نزدیک می آیند. زن، بار شیشه دارد. مرد دستش را دور زن سپر کرده است. زن نزدیک ما می نشیند. مرد سمت قفسه کتاب های دعا می رود و با یک زیارت نامه سبز رنگ بر می گردد...