دم دکه روزنامه فروشی، خم شده بود روی ورق های پراکنده روزنامه.
توی شلوغی، هر طور بود، خودم را کنارش جا دادم. خم شدم روی روزنامه اش. همینطور که ستون ها را با چشم زیرورو می کردم، پرسیدم: اسامی قبول شده هاست؟ با بی اعتنایی نگاهم کرد و گفت: چیز دیگه ای به نظر می آد؟ از رو نرفتم و پرسیدم: شما دارین تو «الف » می گردین؟...
تو رو خدا ببینین اسم منم هست؛ آزادی؛ مریم آزادی... خودم جرئت ندارم نگاه کنم.
بعد از چند لحظه که به نظرم یک سال آمد، انگشتش را روی اسمم گذاشت و گفت: اینجاست. قبول شدین. از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. راه افتادم. دو قدم نرفته بودم که برگشتم به طرفش و پرسیدم: شما چی؟ لبخند بیشتر از اخم به او می آمد. گفت: هم شاگردی شدیم