سرهنگ رو به پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید. برای بار هزارم زیر لب زمزمه کرد: «اینجا دیگه چه خراب شده ایه؟! » می ترسید خشمی که سال ها فروخورده بود ناگهان فوران کند و با مشت شیشه را بشکند. به همین دلیل سیگار سوم را هم با آتش سیگار دوم روشن کرد و فکر کرد هنوز هم می تواند شروع کار را به تأخیر بیندازد؛ به اندازه کشیدن یک سیگار بیشتر. ذهنش درگیر تقاضای بازنشستگی اش بود که معلوم نبود با آن موافقت کنند. اعتباری به قول سپهبد صدری نبود. خودش میدانست که به این راحتی ها بازجوی تحصیل کرده و نمونه شان را بازنشست نمی کنند...