نمایشنامۀ «مرگ فروشنده» نقدی است بر رویای آمریکایی و جایگزینی آرمانهای رنگورورفتۀ سختکوشی و شهامت با فروشندگی و دلّالی. ویلی لومن، شخصیت اصلی داستان میلر، فروشندهای سالخورده و دورهگرد است و چنان غرق رویای آمریکایی شده که هر شکستی را بر خود حرام میداند. فروشندۀ میلر مشخصاً به عنوان مردی توصیف میشود «که در رویاهایش سیر میکند». مردی با درکی متزلزل از واقعیت که به سادگی در مرز میان گذشته و حال گم میشود و همین ناتوانی در مواجهه با واقعیتِ خودش، پسرانش و جامعه است که چهرۀ تراژیکی از او رقم میزند.
گزیده کتاب
چارلی: هیچکس جرأت نداره این مرد رو سرزنش کنه. شماها نمیفهمید. ویلی یه فروشنده بود. برای یه فروشنده، زندگی آخر خط نداره. اون پیچ توُ مهره نمیکنه، از قانون حرف نمیزنه، یا نسخه برای مریضت نمیده. یه مردیه که کیلومترها دور از خونه، در اوج غصه هم باشه، زندگیش بسته به یه لبخند و کفشیه که برق بزنه. و وقتی که دیگه کسی جواب لبخندش رو نده، اون وقت زلزله میشه. کافیه چهار تا لک بیافته به کلاهت، دیگه کارت تمومه. هیچکس جرئت نداره این مرد رو سرزنش کنه. فروشنده باید رویا ببافه، پسر. این ذات این رشتهست.
***** بیف: ...اونقدر عصبانی بودم که میخواستم دیوارها رو روی سرم خراب کنم! آخه این فکر مزخرف چهجوری به سرم افتاد که من یه وقتی اونجا فروشنده بودهم! خودم هم باور کرده بودم که براش فروشندگی کردهم! یه نظر نگاهم کرد و اون وقت بود که متوجه شدم سرتاسر زندگیم یه دروغ احمقانه بوده! پانزده سال من و اون تو خواب و رویا حرف زدهایم، یه متصدی ارسال کالا بیشتر نبودهم...