زنگ که خورد، بچه ها کفش هایشان را توی کلاس درآوردند و هجوم بردند به سمت راهرو. بوی کفش ها نصفش توی کلاس ماند و نصفش پیچید توی راهرو. هرکس پایش به راهرو می رسید، اول به دستگاه آپارات نگاهی می انداخت. بعد که پردۀ کوبیده شده به ته راهرو را می دید، بی اختیار، مثل پشه ای که سمت نور برود، می دوید سمت پرده. هرچه نزدیک تر به پرده، بهتر. قد و اندازه در آن هیاهو گم شده بود.
هرکس هرجایی را خالی می دید خودش را می انداخت زمین. دیگر کسی برای کسی جا نمی گرفت. فقط مهربان، مبصر کلاس سوم، برای برادرش، مبصر کلاس اول، جا گرفته بود که گله بان همان جا نشست.