نگاه کردم دیدم یا خدا. این چیه رو دستم؟ آقا کوچه رو رو سر ما خراب نکرد؟ الم شنگه و جیغ و هواری راه انداخت اون سرش ناپیدا . سر و کله مردم بود که از لای در و پنجره می اومد بیرون. جلدی فلنگ رو بستم تا آبا از آسیاب بیفته. فردا شبش رفتم در خونشون. ننه اش درو وا نکرد. گفت: «اکرم گفته تا این ننگ روی دستشه، پاشو دم خونه ما نذاره. »