کتاب مار و پله، داستان زندگی ادمین کانال داعش در ایران، نوشته فائقه سادات میرصمدی است و در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. تا حالا کتاب های متنوعی درباره اعضای گروهک داعش نوشته شده؛ ولی هیچ کس از ادمین کانال های داعش که در ایران فعالیت می کرد، خبری ندارد. کسی نمی داند این ادمین می تواند یک زن بیست و چند ساله باشد، زنی که مادر دو سه تا بچه قد و نیم قد است. زنی که با دو بچه راهی افغانستان شده، مدتی آنجا زندگی کرده و بعد دست بچه هایش را گرفته و از سرزمین داعش فرار کرده و برگشته است به ایران.
زنی ریزنقش با قد کوتاه. زنی که می تواند در یکی استان های شرقی، غربی یا جنوب شرقی کشور سکونت داشته باشد.«مار و پله» کتاب جدید نشر شهید کاظمی، روایت جذابی از زندگی «خانم ادمین» است، عنصر پیوستی گروهک داعش! زنی که از صحنه های دلخراش کشتار داعش، لذت می برد و فکر می کند دیدن اجرای حکم دین، خوب است. زنی که وقتی دستگیر می شود، اعترافات جالبی درباره امیران داعش مطرح می کند.
کتاب مار و پله را بخوانید و ببینید داعشی ها به چه چیزهایی فکر می کنند و چه چیزهایی برایشان ارزش دارد.
گزیده کتاب
2 ماه از آزادی من میگذرد، امروز جلسه هفتگی دارم با سیمین. بارها به او گفتهام از بازجوی خودم وقت ملاقات بگیر و او هر بار بهانهای میآورد و میگوید:
مدینه رابط تو، منم. شغل ما اقتضائاتی داره که نمیتونم برات توضیح بدم. هر بار گفتی، منم گفتم به خودم بگو، مطمئن باش که منتقل میکنم. قول بده همهچیزو بگی. باشه. سیمین من میخوام برگردم افغانستان. برای چی؟ نمیتونم اینجا بمونم. میدونم سخته، ولی دوران سختشرو گذروندی، از این به بعد درگیریهات کمتر میشه. سیمین به آقای حیدری بگو کارش دارم.
باشه. اگه موافقت کرد، بهت خبر میدم. خیلی ممنون. جزاکالله خیرا. آمین و ایاک. احسنت سیمین خانوم. نمیدونستم تکیهکلامهای مارو بلدی. دیگه چه خبر؟ مدینه بگو از بابات چه خبر؟ از وقتی برگشته اوضاعت بهتر نشده؟
آستین لباسم را بالا میزنم و دستم را نشان میدهم که از کبودی به سیاهی میزند. سیمین مات و مبهوت من را نگاه میکند. زبانش بند آمده.
چی بگم سیمین؟ تمام تنم همینجوریه. روزی که بابا برگشت، تا حد مرگ منو زد. بهش حق میدم. مادر ساده من مثلا اومد منو از زیر کتک باباجی نجات بده که گفت: " نزن! این طفلکی حمل داره!" بابا عصبانیتر شد و بهقدری منو زد که نفسش بند اومد. نصف شب منو از خونه بیرون کرد، نشستم در خونه، جاییرو نداشتم که برم. بعد یک ساعت گلشن اومد تو کوچه که آشغالها رو بگذاره، منو دید.
گلشن کیه؟
دوست مامانم، همسایهمون. گلشن هم میترسید منو ببره تو خونه. تو حیاط یه تخت چوبی کوچیک دارند، بالش و پتو داد که همونجا بخوابم و گفت: " خدا کنه امانخان امشب بیدار نشه و توالت نره. حواست باشه اگه اومد، برو زیر تخت قایم شو." بندهخدا خیلی معذرتخواهی کرد که تو سرمای حیاط میخوابم. میگفت: " وقتی که رفتی افغانستان، آشناها و فامیل پشت سرت نفرین میکردند، وقتی برگشتی، همه با تنفر بهت نگاه میکردند، اما از وقتی مامورهای اطلاعات تو رو گرفتند، همه ازت میترسند." سیمین!