خودم را وسط جمعیت انبوهی پیدا کردم، که تابوتی را پیش میراند. مسیر آشنا بود. نمیدانم مراسم خاک سپاری چه کسی بود. از فهمیدنش ترس داشتم، اما طاقت نیاوردم. جمعیت را کنار زدم و رفتم جلو. همة چهره ها آشنا بودند؛ کسانی که در تمام عمر دیده بودم. همه خیلی عادی و طبیعی بودند، انگارنه انگار که داشتند مردهای را می گذاشتند در قبر. ناگهان عزیز را دیدم که از توی قبر بلند شد و فرار کرد. دوباره گرفتندش و بهزور آوردندش. این کار چند بار تکرار شد. هیچکس ناراحت نبود. انگار وظیفه ای بود که باید انجام می دادند و با کمال خون سردی، دوباره کار را از سر می گرفتند. وقتی نیما بیدارم کرد، عرق سردی روی تنم نشسته بود و می لرزیدم.