مجروح یک عکس در دستش بود. آن عکس را به من نشان داد. عکس دختر کوچکش بود. گفت: «من زن و بچه دارم، تو را به خدا من را با خودت ببر! » ستون از من فاصله گرفته بود. خواستم از او خداحافظی کنم. همین طور که روی زمین افتاده بود، با هر دو دستش ساق پای چپم را گرفت. سعی کردم پایم را از دستش رها کنم؛ اما محکم پایم را گرفته و به سین هاش چسبانده بود. پایم را با قدرت کشیدم. او هم با پای من روی زمین کشیده شد. ستون را دیگر نمی دیدم. وحشت وجودم را گرفت. نمی دانستم ستون به کدام سمت رفته است. با پای راستم یک ضربه به دستش زدم. اما باز رهایم نکرد. آن قدر با پوتین به دستش زدم، تا رهایم کرد. عکس دخترش در دستش مچاله شده بود. هوا رو به تاریکی می رفت. اگر ستون را پیدا نمی کردم، با شهدا و مجروحانی که روی زمین بودند، هیچ فرقی نداشتم...