نگاه جوان در چشم های مرد مو قهوه ای گره خورد. در کنار مرد، زن زیبایی نشسته بود که او را به یاد دختر شاه پریان می انداخت؛ دختری که در سرزمین افسانه ها خانه داشت و آرزوهای پسر فقیر را همیشه برآورده میکرد ... وقتی هنوز کوچک بود، مادر بارها و بارها، قصه اش را برایش گفته بود. و حالا او فقط یک آرزو داشت!