گفتم: اگه آیت بیاد همه این شکوفه ها رو میچینم و به زیر قدم هایش می ریزم. وقتی شکوفه ها متبرک شد همه رو جمع میکنم و به هر کسی که به دیدنش اومد یه شکوفه هدیه میدهم. مادر وقتی این حرفها را شنید باورش شد که دیگر دیوانه شده ام. با صدای بلند گریه کرد و از اتاق بیرون رفت.