من عاشق شده بودم. حرکاتم آرام شده بود. گاهی وقتها دمغ می شدم، و گاهی پرخاشگر. بالاخره یک روز یکی به دادم رسید؛ یک خانم معلم پیر. رفتم و آمدم و رفتم و آمدم، گفتم و شنیدم تا آخر که سرسفره عقد نشستم. او آرام بود مثل همیشه. و من باز هم دست و پایم را گم کرده بودم و عینک گردم لیز میخورد روی دماغم، امّا میان تلق و تولوق و وِز و وِز و پِچ و پِچ و دلنگ و دالانگ، یک بله شنیدم و خلاص.