زبانم با من یار نبود. می خواستم بگویم مرادعلی را برگردان، میخواهد داماد بشود و من ساقدوشش باشم، لیک نه زبان یارای تکان خوردن در کام داشت و نه شاه میدانست مرادعلی کیست و چه شده؟ کدام شاهی می داند چند تن از این انارها در جنگ فدا شده اند؟
حرفی نزدم. علی خان گریه می کرد و میگفت: «آفرین برادر!... تو از کجا به مفسدهاش پی بردی؟! »
نمی توانستم جواب علی خان را هم بدهم. فتحعلی شاه برگشت و روی تخت شاهی نشست. گفت: «قپان بیاورید!... خزانه دار را صدا کنید!»