صورتم را برگرداندم و با چشمانم دنبال مشک آب گشتم. آن را برداشتم و به سمتش گرفتم. «برایتان آب آورده ام. مشک پر از آب خنک است. خودم از برکه پُرش کردم.» اشک هایم یکی پس از دیگری از کنار چشمم روی خاک چکیدند. نفس عمیقی کشیدم و مشک را به سمتش گرفتم. کمی مکث کرد، سپس با دستانی لرزان مشک را از دستم گرفت. سرفه ای خشک کردم و به او چشم دوختم.
به طرف صورتم خم شد و گفت: «تو آب داشتی و ننوشیدی ابوذر؟!»