کتاب «بازِ نخچیر» زندگی و خاطرات سرهنگ بازنشسته «غلامعلی شیرازی»، خلبان آذربایجانی می باشد.
از جمله ویژگی های این کتاب بازگویی خاطرات یک نفر از خلبانان ارتش است که به دلایل مختلف کمتر به آنها پرداخته شده است.
گزیده کتاب
همزمان با پیام برج مراقبت، سه فروند از چها فروند از روی باند بلند شدند. برج اعلام کرد: « شماره 4 شما دیگر... » اما حرف او تمام نشده من هم بلند شدم. هواپیمای آکروجت، هواپیماهای دشمن پشتسرت هستند، گردش به چپ، دارند میزنند! صدی «سروان بربری » را در رادیو شناختم. بیا به کمکم، من با چهار بمب و باک مرکزی نمیتوانم درگیر بشوم! من از مأموریت میآیم، بنزین ندارم، خودت باید درگیر شوی، نترس خدا کمکت میکند! برای درگیر شدن با هواپیمای دشمن، باید بمبهایم را جایی رها میکردم، اما روی شهر بودم. سروان بربری مدام داد میزد: «مراقب باش...به طرفت تیراندازی میکنند ....سمت چپت هستند...سمت راست...! » تنها راهی که داشتم، کشیدن آنها به خارج از شهر بود. همین کار را کردم. چیزی نگذشته بود که روی منطقه خاصابان د نزدیکی دریاچه ارومیه بودم. یکی از هواپیماهای دشمن در سمت چپم بود، یک «سوخو 7» غول پیکر. برای درگیر شدن، چاره ای جز دور زدن به طرف آن نبود. وقتی به طرفش چرخیدم، خلبان عراقی فکر کرد میخواهم بزنم به او زود گردش به چپ کرد تا با من برخورد نکند. این بار او جلو بود و من پشت سرش. شروع کردم به تیراندازی. هواپیمای دشمن به یکباره منفجر شد و من وارد کوهی از آتش شدم.