امیری گفت: یک کیف دستی است که باید امشب آن را به مراغه برسانی و در عوض چمدانی را تحویل بگیری و برگردی. حالا برویم به حزب، حکمی هم از کمیته مرکزی می آورند که در راه مزاحمتی برایت ایجاد نشود. گفتم: راننده کیست؟گفت: خودت.گفتم: اگر مشکلی نیست، سید محمد را با خودم ببرم. گفت: مگر قرار نشد او دیگر همراه تو نباشد؟ در این کار هیچ کس نباید همراه تو باشد.پس از رسیدن به حزب، تلفنی اسم و مشخصات مرا داد.حکم، یک اسلحه کمری، پنج هزار تومان پول و یک سواری شورلت آوردند و تحویلم دادند. وقتی که کیف دستی را می داد، گفت: مواظب باش، پر از پول است.کسی را هم در راه سوار نکن.گفتم: بهتر نیست در کیف را مهر و موم کنید؟گفت: لازم نیست.من بدون این که در کیف را باز کنم، آن را در صندوق عقب گذاشتم و حرکت کردم.