راویِ بینام تَب در جستوجوی عدالت، جهان را زیر پا میگذارد تا در انتها دریابد دنیا و مناسباتش آنقدرها هم ساده نیست که بشود به صِرف خوشقلبی و کمک به دیگران، گناه تیرهورزی و فقر دیگران را از دستها شست و تقصیرها را یکسر گردن دیگرانی قدرتمندتر یا داراتر انداخت. ر اویِ این گفتار پرتنش، که میتواند هر کدام ما باشد، در مسیری که میپیماید میفهمد نخستین کسی که باید برای بهتر شدن این دنیا خلع سلاح شود، خودش است. آیا شهامتش را دارد به جبهۀ مظلومان بپیوندد؟
گزیده کتاب
تو هتل ضیافتی بود. همه بشقابهای گُندهی غذا داشتن: خوک، میگو، خرچنگ، گوشتِ شکار. من بیرون واستادم و یه دختری بود شاید شونزدهساله که رو پلهها نشسته بود و خیلی از من فاصله نداشت. یه دخترِ دهاتیای بود، پابرهنه، پاهاش از زیرِ یه دامنِ رنگورورفتهای بیرون زده بود. دوروبرِ چشمهاش لک داشت، انگار شلاق خورده باشه. منتظرِ یه چیزی بود، گوشهی پلههای سنگیِ اونجا به یه حالتِ بیاندازه باوقار و ملیحی جا خوش کرده بود. یههو یه مردی به ریخت و قیافهی احمقها که کتوشلوار هم تنش بود، از هتل اومد بیرون. رفت سمتِ دختره رو پلهها و از شکلِ دست تکون دادنش برا دختره فهمیدم دختره احتمالاً یکی از پیشخدمتهای خونوادگیشون باشه. یه بشقابِ ریزهمیزهی کوچولویی گرفت جلو دختره که چندتا دونه لوبیا توش بود. ناهارِ دختره بود. خب، دختره یه لبخندی زد که یعنی بابتِ این غذای هدیه ممنونه و واکنشِ من درجا این بود که دلم میخواست با مُشت بکوبم تو صورتِ جوونه و پرتش کنم وسطِ بوتهها. واقعاً خیلی بامزه بود. فکر کرده بودم کیاَم، چریکِ رادیکالِ این هفتهی شهر؟