نمایشنامۀ بودای بزرگ، کمکشان کن! تحت تأثیر وقایع کامبوج و فجایع خمرهای سرخ به رهبری پل پوت نوشته شده است، ولی در متن هیچ اشارهای به این رخداد تاریخی نمیشود و اثر به این شکل خاصیت تعمیمپذیری پیدا میکند. کازانتسف در این نمایشنامه به توصیف ضدآرمانشهری میپردازد که حاکمانش با اِعمال زور و خشونت اتباع خود را به تدریج از پایینترین درجات انسانیت نیز فروتر میغلتانند تا جامعۀ آرمانی خود را از صفر بنا کنند.
گزیده کتاب
خودی: چیزی نیست. چیزی نیست. همهجا میشود زندگی کرد. هرچه باشد حالا دیگر کلبۀ مستقلی داریم.
زن: مغزم اصلاً کار نمیکند...
خودی: یواشتر حرف بزن.
زن: آن دو نفری را که در راه تیرباران کردند دیدی؟
خودی: یواش... نباید مقاومت میکردند.
زن: فقط میخواستند استراحت کنند.
خودی: چه استراحتی هم کردند...
زن: (پچپچکنان) آخر برای چه ما را به اینجا راندند؟.. مگر ما در ده خودمان مزاحم کسی بودیم؟
خودی: تو هیچی نمیفهمی... زمانه عوض شده... ولی تو...
زن: تو هم حرف نداری. از آنها طرفداری میکنی. از تو انتظار نداشتم. یکدم جلوی این سر خم میکنی، یکدم جلوی آنیکی... لبخند از لبت نمیافتد.
خودی: حقیقت در دست آنهاست. ولی تو ابلهی.
زن: داری مرا از خودت منزجر میکنی...
پسرک: (وارد میشود.) گشتی در دهکده زدم.
زن: مراقب باش پسر جان. اینها همهشان آدمهای عجیبوغریبی هستند...
پسرک: نمیشود زیاد دور رفت. حیف. همین دوروبرها نهر کوچکی هست. شاید بشود آبتنی کرد.